“مهمان بهلول”
****
شبی “یهلول” مهمان داشت و در حال صحبت با مهمان اش بود كه قاصدي پيام قاضي را به او آورد، قاضي از بهلول خواسته بود که آن شب، در مهمانی او شرکت کند. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه، من امشب مهمان دارم و نمي توانم بيايم.
قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت: قاضي مي گويد قدم “مهمان بهلول” هم روي چشم! بهلول به ناچار پذیرفت و با مهمان اش به طرف خانه قاضی به راه افتادند. در راه به مهمان اش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين، هرچه مي خورم تو هم بخور، تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن، و اگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده!؟
مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.
***
وقتي به مهماني قاضي رسيدند، خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست ولي مهمان رفت ودر بالاي خانه، مهمانان كم كم زياد شدند و هركس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند، بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد! ولی برای “مهمان بهلول” به دم در غذا آوردند!
مهمانان غذاي خود را خوردند، بعد از غذا ميوه آوردند، اما همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان “مهمان بهلول” چاقوي دسته طلايي از جيب خود درآورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد.
چاقو بسيار زيبا بود و دسته اي از طلا داشت. مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب “مهمان بهلول” كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند! در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا راديدند، به هم اشاره كردند و براي “مهمان بهلول” نقشه كشيدند.
***
برادر بزرگتر رو به قاضي كرد و گفت: اي قاضي بزرگوار، اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سال هاي زيادي است كه گم شده است، ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم، ما مي خواهيم: داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.
قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟ برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد. پنج برادر ديگر نیز گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند و گفتند چاقو متعلق پدر به آنهاست كه سال ها پيشتر گم شده است.
قاضي وقتي شهادت پنج برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط “مهمان بهلول” به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند.
بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.
برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد، چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما از بين برود.
قاضي رو به بهلول كرد و گفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزاد كنم؟
بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول ميدهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.
قاضي گفت: چون اين مرد امشب “مهمان بهلول” بود، برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندان اش بيندازيم.
برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا با مهمان اش حرفي نزد، به محض اينكه به خانه رسيدند، بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم، حتما گرسنه است و احتياج به آب و علف دارد.
***
مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.
بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود ودر حال نشخوار علف ها بود.
بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علف ها را نشخوار مي كرد از شدت درد، به اطراف طویله می دوید! بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن هر جا كه من نشستم تو هم بنشين، اگر از تو چيزي نخواستند دست به جيب ات نبر چرا گوش نكردي هم خودت را به دردسر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.
بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد وگفت: اي خر، گوش كن فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست بگو نه، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحب اش مي گشتم تا آن را به صاحب اش برگردانم، ولي متاسفانه صاحب اش را پيدا نمي كردم.
اگر اين چاقو مال اين شش برادر است آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي مگر در بيابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟ بگو پدرم سال ها پيش كاروان سالار بزرگي بود وهميشه بين شهرها در رفت وآمد بود ومال التجاره زيادي به همراه مي برد و با آنها تجارت مي كرد تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته و اموال اش را برده اند.
من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموال اش را برده بودند و اين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود!!
من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه شاید صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم.
اكنون اي قاضي بزرگوار، من قاتل پدرم را پيدا كرده ام اين شش برادر، پدر مرا كشته اند واموال اش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند.
***
بهلول كه اين حرف ها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد و گفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.
صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه من هم حرف هاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم و اگر چيزي از من نخواستند دست به جيب نبرم. بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرف هاي او را به خوبي ياد گرفته رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خود اش برگشت. قاضي رو به مرد كرد و گفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟
مرد گفت: نه اي قاضي اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحب اش برگردانم، اگر اين چاقو مال اين برادران است من با رضا و رغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.
قاضي رو به شش برادر كرد و گفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست آن را برداريد. برادر بزرگتر چاقو را برداشت وبا خوشحالي لبخندي زد و گفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است. پنج برادر ديگر نیز چاقو را دست به دست كردند و گفتند: بلي اي جناب قاضي اين چاقو همان چاقوي گم شده پدر ماست.
قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟ مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سال ها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت وآمد بود و مال التجاره زيادي به همراه داشت و شغل اش تجارت بود، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال واموال اش را برده اند من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموال اش را برده بودند و اين چاقو تا دسته در قلب پدر من فرو رفته بود!
من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع تا کنون دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي عادل من قاتل پدرم را پيدا كرده ام. اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموال اش را برده اند. دستور بده تا اين ها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند!؟
***
شش برادر نگاهي به هم انداختند آن ها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها با ادعاي دروغين كه كرده بودند مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد سال ها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد! چون سال هاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.
برادران ديگر نیز به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند و گفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست ولي چاقويي ما نيست. قاضي مدت زيادي خنديد و به “مهمان بهلول” گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول من مطمئنم كه اين حرف ها را بهلول به تو ياد داده است وگرنه تو هرگز نمي توانستي اين حرف ها را بزني. مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.
*****
جالب، آموزنده و خواندنی!
*****
م، خرمی
21 جدی 98