“زنده بیوه!”
****
هر رهگذری را با نگاه های حسرت بار بدرقه میکنه! انگار دنبال گم شده ای باشه، شاید ام دیده به راه کسی! در عمق نگاه کم فروغ اش، غم عمیقی نهفته است! هر چن لحظه یک بار دستی به چن تار موی سفید اش میکشد، گویی تلاش دارد فرق کچل گشته را بپوشاند! اما هر بار که اندک نسیمی بوزد دوباره تارهای دراز مو را به کناری می راند و او باز آنها…!
***
هر روز که از کنارش رد می شوم ناخودآگاه با سلامی رعایت ادب و احترام را به جا می آورم، بدون اینکه اندک آشنایی با او داشته باشم، شاید بدان جهت که احترام به بزرگان و سالخوردگان در عمق ذهن و روان مان از کودکی نهادینه شده است!
هر بار دست اش را بالا می آورد و همزمان با تکان سر و لبخند کم فروغی جواب میدهد: انگار تشکر، قدردانی، جواب، همراه با محبت و احترام متقابل همه و همه در آن نگاه پر مهر موج میزند و…!
***
آفتاب کم فروغ زمستانی در حال فرار، انگار لشکر سوز و سرما بر او غلبه یافته باشند، به سرعت داره رخ نهان میکند!
سرعت بیشتر من، یعنی گرمایی بیشتر و رسیدن زودتر به خانه گرم! مثل هر روز با سلام از کنار اش رد میشم، جواب سلام را که میدهد فورا کمک میخواهد، ویلچر اش را به سمت درب خانه مجلل اش هل میدهم، بدون کلمه ای، کلید را به سمت ام پیش میکنه، میگیرم و درب را باز میکنم.
***
داخل “هال” که میشویم، گرمایی مطبوعی صورت مان را نوازش میکند، دیوار ها به طرز زیبایی با انواع تابلو های گرانقیمت تزیین گشته اند!
آن روبرو پشت مبل های شیک، درست در نقطه مرکزی دیوار، تابلوی بزرگی از تصویر تمام قد یک جوان خوش سیما در لباس فرم افسری با انواع مدال بر سینه و… خودنمایی میکند!
بدون اینکه توضیح بخواهم میگوید: آن ایام بهترین روزهای عمرم بود، روزهای پرافتخار، شادابی، زیبایی، چالاکی و زورمندی! روزهای که هر دختر جوان آرزو داشت تو را داشته باشد!
***
سرانجام شکار یکی از همان دخترها شدم، آن روزها واقعا باورم شده بود که “شکریه” عاشق من است! با تولد عباس زندگی مان گرم تر و شرین تر شد: به تابلوی دیگری اشاره میکند که درست در سمت مقابل روی دیوار نصب شده، جوانی خوش سیما، با صورت سه تیغه، بلند قامت، با کت و شلوار سرمه ای، نیکتایی شیک به رنگ سرخ، تمام قد با لبخندی بر لب، گویی لباس دامادی بر تن داشته باشد! دو سال بعد زهره را خدا به ما داد.
تمام زندگی، دارایی و عمر ام را صرف این دو فرزند کردم، در بهترین اسکول، بهترین کالج و بهترین یونورسیتی (دانشگاه)، برای تحصیلات عالی هر دو را به خارج فرستادم…! که ای کاش روان نمی کردم، صدایش می لرزد، اشک اش جاری و شانه های نحیف اش به شدت تکان می خورد! گویی مدت هاست که گوش های برای درد دل نیافته باشد و…!
***
هیچ نمی پرسم، فقط دست روی شانه اش میگذارم و اندک اندک فشار میدهم، همیشه گریه یک مرد برای من تداعی گر شکست یک زندگی بوده است! ناخود آگاه میشکنم و قطرات اشک بی صدا صورت ام را قیلقیلک میدهد…!
آرام که میشود، ادامه میدهد: عباس با خانم و بچه هایش مقیم استرالیاست، زهره مقیم امریکا، هر دو مرا “مرده” درج “کیس” کردند!؟
زهره مادر اش را برد، زنی که من سال ها عاشق اش بودم و فکر میکردم او نیز عاشق من است، به راحتی مرا ترک کرد! فقط با این وعده که برمیگردد و مرا با خود می برد! رفت و دیگر هرگز بازنگشت!؟
***
چن سالی است که “زنده بیوه” شدم، گاهی به من زنگ میزنند، اما جواب شان را نمیدهم، فکر میکنم برای مردنم لحظه شماری میکنند که برگردند و “اکاونت” (حساب بانکی) ام را خالی و جایداد ام را بفروشند! همه چیز دارم: پول، خانه، گادی (ماشین)، چن دوکان و…! اما آرامش هیچ ندارم، بد رقم “آخر خراب” شدم! شب و روز آرزوی مرگ دارم، اما انگار عزرائیل ام با من قهر است و…!
بار دیگر او با صدا می شکند و من اما بی صدا…!؟
*****
م، خرمی
4 دلو 98