ناآشنایی همیشه آشنا !

ناآشنایی همیشه آشنا !؟
ناآشنایی همیشه آشنا !؟

به پروردگار کعبه رستگار شدم !

غروب خونین خورشید علم و عدالت و ایمان تسلیت باد !

تا صورت و پیوند جهان بود علی بود **** تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود! (مولوی بلخی)

«دوم»

ناآشنایی همیشه آشنا !؟

چه بگویم از تو؟ که تو همزاد اسلام و آیین مایی؛ تو مولود کعبه و تنها مهمان ناخوانده ای خانه ی خدایی؛ از آغاز تا انجام در این فضیلت تو تنهای تنهایی! تو نخستین شاگرد آخرین پیامبری؛ به فرموده ای خودت، همچون کودکی دنبال مادر، دنبالش بودی! تو تنها وصی و برادر رسالتی در مهمانی عشیره؛ تو نخستین و تنها فدایی پیامبری در «لیله المبیت»؛ تو خلیفه و جانشین نبوتی در سفر هجرت؛ تو رزم آور میدان های نبردی در عرصه های جهاد و شهادت! تو پهلوان لافتایی و صاحب ذوالفقار؛ تو نماد همه ی ایمانی در برابر همه ی کفر در خندق پیروزی! تو جان فدایی پیامبری در «یوم الاُحُد»؛ تو تنها گشاینده ای قلعه های خیبری که با شایستگی مدال آسمانی دوستی خدا و رسولش را به گردن آویختی؛ تو شایسته ترین سخنوری در خوانش سند برائت؛ تو جان پیامبری در میدان مباهله! تو همان «اَخّ الرسولی» در جشن اُخوّت! تو تنها همسر و یار دُخت بی مانند پیامبری، که اگر نبودی فاطمه را کُفوی نبود! .

 تو نماد اکمال دین و اتمام نعمت خداوندی در جوشش بِرکه ی«غدیر»! تو مظلوم ترین مظلوم تاریخی در پی رحلت رسول اعظم! تو تنها قربانی فتنه ی بزرگی در صحنه ی «سقیفه»! تو ریشه ی تشیّعی، نه تو خودِ تشیّعی که اگر نبودی، شیعه ی نبود و اگر شیعه ی نباشد، نه اسلام راستینی هست و نه فریادگر عدالت خواهی یی! تو پدر امامتی و جانشین نبوت، تو «حجت اللهی» و «اصل الحُجَج»! تو همان نماد صبری در شب سرد سکوت! تو همانی که استخوان در گلو و خار در چشم شاهد به یغما رفتن میراثت بودی؛ اما، برای حفظ باورهای مقدست، دم بر نیاوردی! تو تنها مویه گر آشنایی نخلستان های کوفه یی! صدایی تو به گوش چاه های بی کسی، سمفونی غم بود و موسیقی اندوه! تو در اوج «آشنایی شب های یتیمان کوفه، ناآشنایی» که وقتی رفتی تازه گَرد یتیمی بر رخسار شان نشست، دریغا چه دیر! شناختند!؟

مظلومیت بی انتها !

تو در اوج عزت و عظمت، مظلوم ترین ستمدیده ای عالم و آدم بودی! پس از تو جانشین ات را در عالم بی کسی به بند «صلح» دژخیم کشیدند و مُهر سکوت بر لبانش زدند! کمی بعد کسانت را در مسلخ «زر»، «زور» و «تزویر» به قربانگاه بردند! گلوگاه نوزاد شش ماهه ات را پیکان کین چه سبوعانه درید! آنطرفتر چه قامت های رعنایی که با تبر جهالت نقش زمین شدند! آن سوترک آب هم شرمنده ای عباس شد!؟ خورشید عاشورا از این همه بیداد بر آل رسول سرخگون گردیده، رُخ در پرده ای ابر و غبار پنهان کرد، تا شاهد تماس خَنجر ددان بر قفایی حَنجر «سبط الرسول» نباشد! در گرگ و میش آنروز، بیابان«طَف» شرماگین از تماشایی هجوم شعله های ستم بر خیام آل النبی! و…

آی دریغ و درد که منبرهای جهان اسلام با توطئه ی «باند طلقا» ده ها سال شاهد سَب و لَعن تو بودند! در این میان، تنها ملت غیور «غور و غرجستان»، مدال افتخار«انکار سَب» تو را شجاعانه، برای همیشه ای تاریخ به گردن آویختند!! این پیروانت قرن ها قربانیی محبّت تو اند، می سوزند و می سازند؛ اما، عشق تو جاری و ساری شریان های وجود شان است! چگونه می شود مِهر تو را از خانه ی دلها شان بیرون کنند!؟ هرگز، هرگز …!! مِهر تو ذات شان است و مگر می شود قالب را از فطرت تهی کرد!؟ .

مصطفی خرّمی

بیست و یکم رمضان المبارک 1435

 بوقت: کویته- پاکستان



دیدگاهها بسته شده است.