کویته سر زمینی که هم جایش برای مردم ما جنهم است و زندان! جای که هیچ وقت با اطمنان کامل برگشتن از سری کار، بخانه را مردم ندارند.
سرزمینیکه؛ گوشه، گوشه ای از خاکش با خون جوانان و نوجوانان وپیران ما رنگین و خون آلود گشته و هر کوچه و پس کوچه اش، بوی خون من هزاره را بخود گرفته است! حتی میان دکان ها و موترهای سوزکی و ملی بس، و جای که آشغال ها را می ریزن و……؛ با خون مردم ما رنگین گشته و سرخ. من هیچ جرمی دیگر ندارم، نه دهشتگردم و نه تروریست، نه هم خواهان نا امنی در شهر.! صرف جرمم هزاره بودنم هست و اینکه همیشه در هر جای که مسکن گزیده ام و زندگی آغاز نموده ام؛ در پی کسب افتخار و سر بلندی آن سر زمین و آب و خاک بوده ام.
کارم همیشه، پیدا کردن لقمه نانی برای خانواده و فامیلم بوده و به هر کاری که دست زده ام با تمام صداقت آن را به پایان رسانده و حقوقم را گرفته ام، سعی و تلاشم، برای آبادی و سر سبزی سر زمینی بوده است که در آن منزل و مأوا گززیده ام.
با تمام این چیزها؛ قربانی از من گرفته می شود و تنها قومی که خار چشم همه گشته، قوم من هست و بس.!
هیچ نمی دانم که گناه من چیست و من چی کاری را کرده ام که نباید می کردم؟!
بعد از چند مدت دل خوشی و کمی جان گرفتن مردم، این بار نیز مرا (هزاره) هدف قرار داد، و یک دکان دارم را و چند غریب و مظلومی دیگر که برای تداوی مریض اش در شِفا خانه مراجعه نموده بودند، شهید و مجروح ساختند.
نمی دانم که من از کدام دردم بنالم و بنویسم؟! راهی رفتن بطرف مکتب، کار، شِفا خانه، همه و همه، برویم بسته شده و نه پای رفتن دارم و نه دل ماندن.!
هر روز باید جنازه ای پیر و یا جوان و نوجوان، زن و یا مَردَم را، بر دوش گرفته و راهی قبرستان شوم! امروز جنازه ای انورم را و فردا خدا می داند که جنازه ای کدام عزیز دیگرم بر دوش گرفته و تحویل خروارهای از خاک دهیم؟!
قبرستان؛ را که می بینم همه اش چهرهای پیر و جوان ونوجوان، و کودکانم، که مظلومانه شهید شدند، پیش چشمانم نمایان می شنوند، تاب دیدن را از من می گیرند.!
آری این است سرنوشتی منِ هزاره، نمی دانم که با این سرنوشت چگونه باید رفتار کرد؟!