شمیم نامت که آهسته می پیچد، عشق تو تمام شوره زارها را سرسبز میکند.
تبسم که می کنی، عشق تو به تمام شاخه های خشکیده شکوفه می بخشد.
از کنار خانه مان که عبور می کنی، عشق تو قلبم را زنده می کند.
و نگاهم که می کنی، عشق تو ابر چشمهایم را بارور می کند.
حبیبا! آفتابی هستی که با عشق بر زمستان تمام جانها می تابی،
تمام قلبها را فتح می کنی و تمام فصلها با آمدنت “ربیع” می شود
و برایت فرقی ندارد: از جاهلیت تا ابدیت…
رحمه للعالمین!
به پاس نامت زمزمه میکنم:
عشق تو بهارشد و آغازم کرد…
می خواست کربلا را هم بهاری کند، که قیامتی به پا شد..
آن گاه که خواست علم عشقت را برپا کند، چشمهایش از بالای نی ،نشانی تو را بازگو کردند.
نسیم که لابه لای گیسوان خاک آلودش پیچید، راز بهاری عشق تو را فاش کرد.
آن وقت بود که به معنای “حسین منی” پی بردم.
گمانم زینب (س) همین بهار حسین (ع) را دیده بود که فرمود: ما رایت الا جمیلا…