سالگرد شهادت امام كاظم عليه السلام
سالگرد شهادت امام هفتم حضرت امام موسى بن جعفر(عليه السلام) را به تمامى مسلمانان جهان، خاصه شيعيان آن بزرگوار تسليت عرض نموده، اميد آن داريم كه خداوند متعال توفيق اطاعت و پيروى اين بزرگواران را به همه ما عنايت فرمايد.
به همين مناسبت در حد توان و وسع مقاله اى كوتاه در حالات و فضايل و مناقب آن بزرگوار تقديم علاقه مندان مى شود، به اميد آن كه مقبول آستان مقدس آن حضرت واقع شود.
تاريخ ولادت
حضرت موسى بن جعفر(عليه السلام) در سال 128 هجرى در قريه «ابواء» كه روستايى است ميان مكه و مدينه به دنيا آمد، پدر بزرگوار آن حضرت جناب امام جعفر صادق(عليه السلام) امام ششم شيعيان، و مادرش خانمى بود به نام حميده بربريّه، و مدت امامت آن حضرت 35 سال بود.
نام و كنيه و لقب
نام آن حضرت موسى، و كنيه معروف آن بزرگوار أبا الحسن بود، و كنيه أبا ابراهيم و أبا على نيز درباره آن امام همام اطلاق مى شود، ايشان داراى القاب زيادى بودند، كه از آنهاست: كاظم، صابر، عالم و به جهت دارا بودن صفات فضل و كمال به عبد صالح نيز معروف بودند.
امامت آن حضرت
درباره امامت موسى بن جعفر بزرگان اصحاب امام صادق(عليه السلام) از آن حضرت روايات زيادى نقل كرده اند كه در آنها به مسأله جانشينى ايشان و امامت آن بزرگوار تصريح شده است.
از جمله اين روايات به چند مورد اشاره مى كنيم.
1 ـ مفضّل بن عمر جعفى كه از اصحاب بزرگ امام صادق(عليه السلام) است نقل كرده است كه: نزد آن حضرت بودم كه حضرت موسى بن جعفر در حالى كه كودكى بود وارد شد، در اين هنگام امام صادق(عليه السلام) به من فرمود: او را جانشين من بدان و به هر كدام از يارانت كه اطمينان دارى نيز اين مطلب را بگو.
2 ـ شخصى به نام فيض بن مختار مى گويد: به امام صادق(عليه السلام) گفتم: دست مرا بگير و مرا از آتش نجات بده، به من بگو كه امام بعد از شما كيست؟ در اين حال حضرت موسى بن جعفر كه در سن كودكى بود وارد شد فرمود: اين امام شماست، پس از او اطاعت كن.
3 ـ طاهر بن محمد از امام صادق(عليه السلام) نقل كرده است كه روزى آن حضرت به فرزند خود عبدالله مى فرمود: چرا همانند برادرت موسى نيستى؟ قسم به خداوند كه من نور در جبين او مى بينم، پس عبدالله گفت: چگونه است و حال آن كه پدر هر دوى ما يكى است و هر دو از يك ريشه ايم؟ امام صادق(عليه السلام) فرمود: او از جان من است و تو فرزند منى.
4 ـ محمد بن سنان از يعقوب سراج نقل كرده است كه گفت: روزى به خانه امام صادق(عليه السلام) رفتم، آن حضرت بالاى گهواره موسى بن جعفر ايستاده بود، مدتى طولانى با او نجوا كرد، من نشستم تا آن كه حضرت از نجوا با آن كودك بزرگوار فارغ شد، سپس ايستادم، حضرت صادق فرمود: نزد مولايت برو و به او سلام كن. من نزديك گهواره رفتم سلام كردم، با زبانى فصيح سلام مرا جواب داده آنگاه به من فرمود: برو نامى كه ديروز براى دختر گذاردى تغيير ده، زيرا آن نامى است كه خدا آن را دوست ندارد و مبغوض اوست، يعقوب مى گويد من دخترى داشتم كه نام او را «حميراء» گذارده بودم، سپس امام صادق(عليه السلام) فرمود: به دستور او رفتار كن تا هدايت شوى، من رفتم و نام دختر را عوض كردم.
5 ـ صفوان جمال مى گويد: از امام صادق پرسيدم: صاحب اين امر (امامت) كيست؟ فرمود: صاحب اين امر به سرگرمى و بازى نمى پردازد، در اين ميان حضرت كاظم(عليه السلام) كه كودك خردسالى بود وارد شد و بزغاله اى همراه داشت، خطاب به او مى فرمود: براى پروردگارت سجده كن. پس امام صادق(عليه السلام) او را در برگرفته به سينه چسبانيده فرمود: پدر و مادرم به فدايت اى كسى كه به بازى و سرگرمى نمى پردازى.
معجزات و كرامات
1 ـ حضرت صادق(عليه السلام) از دنيا رفته بود، به جهت جوّ ارعاب و وحشت عدّه اى از امام بعد از آن حضرت خبر نداشتند و در امر امامت متحير بودند، در بين اين افراد اشخاص زبده و بزرگى نيز بودند، اما امام بعد از امام صادق(عليه السلام) را از كجا بشناسند و به چه كسى رجوع كنند، در اينجاست كه بايد اين معضل با اعجاز حل شود، داستان زير يكى از اين موارد است كه امام(عليه السلام) به افراد خاصّى خود را مى شناساند و آنان را از حيرت و سرگردانى نجات مى دهد.
هشام بن سالم مى گويد: بعد از وفات امام صادق(عليه السلام) من و محمد بن نعمان (صاحب الطاق) در مدينه بوديم، و مردم ناآگاه دور عبدالله بن جعفر را به عنوان امام گرفته بودند، ما نيز به نزد او رفتيم، از زكات پرسيديم، و او به اشتباه جواب داد، ما گفتيم: قسم به خدا كه مرجئه نيز چنين نمى گويند، او پرسيد: مرجئه كيانند؟ من چه مى دانم كه مرجئه چه مى گويند.
هشام مى گويد: سرگردان از نزد او بيرون آمديم و نمى دانستيم به كجا برويم، در يكى از كوچه هاى مدينه گريان نشستيم و متحيّر بوديم كه به كجا پناه ببريم، آيا به طرف مرجئه برويم، يا به قدريّه يا معتزله يا زيديّه، در همين حال پير مردى را ديدم كه با دست به من اشاره كرد، از آن ترسيدم كه از جاسوسان منصور دوانيقى باشد. زيرا او بعد از شهادت امام صادق جاسوسانى گمارده بود كه ببينند مردم به چه كسى گرايش پيدا كنند و امام كيست، تا آن كه او را به شهادت برساند.
به محمد بن نعمان گفتم: تو از من دور شو، زيرا بر جان خود و تو مى ترسم، او مرا كار دارد و با تو كارى ندارد، سپس دنبال پير مرد رفتم، زيرا چاره اى جز متابعت از او در خود نمى ديدم، او رفت و من به دنبال او تا آن كه به درخانه حضرت موسى بن جعفر(عليه السلام) رسيديم، سپس آن پيرمرد راهنما رفت و مرا تنها گذاشت، در همين اثناء خادمى كه در آستانه در خانه ايستاده بود گفت: داخل شو خدا ترا بيامرزد، داخل خانه شدم، در همين حال حضرت موسى بن جعفر ابتداء به سخن كرده و فرمود:
«ألّى إلّى، لا إلى المرجئة، ولا الى القدريّة، لا الى المتعزلة، ولا الى الزيديّة»
به دنبال من بيائيد، نه به سوى مرجئه و نه قدريه، و نه معتزله، و نه زيديّه، عرض كردم: فدايت شوم پدرت از دنيا رفت؟ فرمود: بلى، گفتم مرد، فرمود بلى، گفتم: امام بعد از او كيست؟ فرمود: خداوند اگر بخودهد تو را هدايت مى كند، گفتم: فدايت شوم آيا تو امامى؟ حضرت فرمود: من آن را نمى گويم.
به خود گفتم: راه پرسيدن را خوب انتخاب نكردم، پس سئوال را چنين مطرح كردم و پرسيدم: آيا براى شما امامى هست؟ آن حضرت فرمود: نه، از اين مطلب آنچنان شاد شدم كه جز خدا اندازه شادى مرا نمى داند، سپس از آن حضرت مسائلى پرسيدم و او را درياى بى پايان علم و حكمت يافتم، به آن جناب عرض كردم: فدايت شوم شيعيان و پيروان پدرت سرگردانند، آن حضرت فرمود به آنهائى كه اطمينان دارى بگو.
هشام مى گويد: بيرون آمدم، با محمد بن نعمان كه روبرو شدم پرسيد: چه خبر بود؟ گفتم: هدايت، و داستان را براى او نقل كردم، سپس زراره و ابا بصير را ديديم و به آنان نيز گفتيم، و آن ها نزد حضرت رفته و بعد از پرسش مسائل به امامت آن بزرگوار يقين پيدا كردند.
ابن سنان روايت كرده است كه هارون الرشيد براى على بن يقطين كه وزير او و در عين حال از دوستداران حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) بود هدايائى فرستاده بود كه در بين آن هدايا جبّه اى از خز سياه رنگ بود، و از جامه هاى زربفت سلطنتى بود، على بن يقطين به جهت ارادتى كه به امام موسى بن جعفر (عليه السلام)داشت، تمام آن هدايا را نزد حضرت فرستاد، آن بزرگوار همه آن هدايا و اموالى را كه به عنوان خمس فرستاده بود قبول فرمود، لكن جبّه خز را پس فرستاد و به على بن يقطين نوشت: اين جبّه را نگهدار و از دست مده كه روزى به آن احتياج پيدا خواهى كرد، على بن يقطين به جهت ايمانى كه به گفته آن بزرگوار داشت جبّه را نگهدارى كرد.
چند روزى از اين جريان گذشت و على بن يقطين بر خادم مخصوص خويش به جهتى خشمگين شد، و او را از خدمت عزل كرد، آن خادم كه علاقه على بن يقطين را به امام موسى بن جعفر (عليه السلام) مى دانست نزد هارون رفته و گفت: اين مرد معتقد به امامت موسى بن جعفر است و هر سال خمس مال خود را نزد او مى فرستد، و آن جبّه اى كه امير المؤمنين به او مرحمت كره بود در روز فلان و ساعت فلان به نزد او فرستاده.
هارون از شنيدن اين سخنان بر افروخت و سخت خشمناك شد و گفت: من اين جريان را تحقيق مى كنم، و اگر چنان باشد كه تو مى گوئى او را خواهم كشت، و در همان ساعت دستور به احضار على بن يقطين داد و چون در برابرش حاضر نشد گفت: آن جبّه اى كه به تو دادم چه كردى؟ گفت: اى امير المؤمنين آن جبّه در نزد من است و در چمدانى مهر كرده و معطّر گذاشته ام، و هر روز بامداد آن چمدان را باز مى كنم و آن جبّه را بيرون مى آوردم و آن را مى بوسم، سپس سرجاى خود مى گذارم.
هارون گفت: هم اكنون آن را پيش من بياور، على بن يقطين يكى از خادمان خود را طلبيد و به او گفت به فلان اطاق برو و كليد آن را از كليد دار من بگير و در فلان صندوق كه در آن اطاق است چمدانى مهر كرده است آن را همانطور نزد من بياور، خادم رفت و پس از مدتى برگشت و آن چمدان را آورد. هارون دستور داد مهرش را شكستند و آن را باز كردند، جبّه را همانطور كه على بن يقطين گفته بود در ميان آن ديد، خشم او فرو نشست و به على بن يقطين گفت: آن را به جاى خود باز گردان كه پس از اين سخن هيچ سخن چين را درباره تو قبول نخواهم كرد.
سپس دستور داد آن غلام را كه سعايت كرده بود هزار تازيانه بزنند، كه در اثناء زدن تازيانه جان داد.
3ـ معجزه سوّم كه به اختصار آن را ذكر مى كنيم دستور حضرت موسى بن جعفر به على بن يقطين درباره وضو است كه دستور فرمودند او به طريقه اهل سنت وضو بگيرد، و چون به هارون گفتند على بن يقطين رافضى است، او خود براى آنكه اطلاع حاضل كند در جائى مخفى شد و ديد كه او بر طريقه اهل سنت وضو مى گيرد، از مخفى گاه خارج شد و گفت: دروغ مى گويند كه تو رافضى هستى، سپس حضرت نامه اى به او نوشت كه بعد از اين وضو را به طريقه اهل بيت بگيرد.
مرحوم شيخ مفيد در كتاب ارزشمند ارشاد بعد از ذكر اين معجزات مى فرمايد: اخبار و روايات در اين باب بسيار است لكن ما به همين مقدار اكتفا مى كنيم. چون بنابر اختصار است.
فضائل و مناقب
مرحوم مفيد مى نويسد: حضرت موسى بن جعفر اعبد و افقه و با سخاوت ترين اهل زمان خود بود، و روايت شده كه نافله شب را به نماز صبح متصل مى فرمود، يعنى شب تا صبح را به عبادت خدا مشغول بود، سپس تعقيب نماز صبح را مى خواند تا آنكه آفتاب طلوع مى كرد، و سپس به سجده مى رفت و سر از سجده بر نمى داشت
و مشغول حمد و ثناى پروردگار بود تا آنكه ظهر مى شد.
و آن حضرت زياد مى گفت: خداوندا از تو راحت هنگام جان دادن و گذشت در موقع حساب را مى خواهم، و نيز دعاى آن حضرت بود كه مى گفت: گناه بنده ات بزرگ است، پس بايد گذشت و عفو تو نيز نيكو باشد، و از ترس خدا آنچنان مى گريست كه محاسن شريفش از اشك چشم تر مى شد.
و آن حضرت مهربان ترين مردم به خانواده و خويشاوندان خود بود، و از فقراى مدينه در شبها تفقّد و نوازش مى فرمود، و زنبيل هائى كه در آن پول طلا و نقره و آرد و خرما بود براى ايشان مى برد و به آنان مى رساند، و آن ها نمى دانستند از كجا مى آيد و چه كسى مى آورد.
و سخاوت آن حضرت زبانزد مردم بود وهميشه از آن سخن مى گفتند.
نقل كرده اند شخصى در مدينه بود كه به چند واسطه نبسش به عمر بن خطاب مى رسيده و حضرت موسى بن جعفر را هميشه مى آزرد، و هرگاه آن حضرت را مى ديد به او دشنام مى داد و به على (عليه السلام) ناسزا مى گفت.
روزى برخى از ياران و همنشينان آن حضرت عرض كردند: اگر اجازه فرمائيد اين مرد تبهكار بد زبان را بكشيم، آن حضرت با اين كار به شدت مخالفت كرد و آنان را از انجام اين عمل بازداشت، روزى حال آن مرد را پرسيد، گفتند: در اطراف مدينه زراعت مى كند.
حضرت بر الاغى سوار شد و همچنان كه سوار بر مركب بود به مزرعه او رفت، آن مرد فرياد زد: كشت و زرع ما را پايمال نكن، حضرت همچنان سواره رفت تا به نزد او رسيد، پياده شد و به نزد او نشست، و با خوشروئى با او صحبت فرمود، سپس گفت: چه مبلغ خرج اين كشت و زرع كرده اى؟ گفت: صد دينار، فرمود: چه مبلغ اميد دارى كه از آن برداشت كنى؟ گفت: من علم غيب ندارم، حضرت فرمود: گفتم چه مبلغ اميد دارى، نگفتم چه مبلغ عايدت خواهد شد. گفت: اميدوارم دويست دينار برداشت كنم، حضرت كيسه اى بيرون آورد كه در آن سيصد دينار بود و به او داد، و فرمود: اين پول را بگير و كشت و زرع هم نيز به همين حال براى تو باشد و خدا آنچه را اميد دارى عايدت گرداند.
راوى خبر مى گويد آن شخص برخواست، و سر آن حضرت را بوسيد و خواهش كرد از بى ادبى ها و بد زبانى هاى او در گذرد، حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) با لبخندى مزرعه او را ترك كرد.
مدتى از اين جريان گذشت تا آنكه روزى حضرت به مسجد رفت و آن مرد هم در مسجد نشسته بود، همينكه امام را ديد اين ايه را تلاوت كرد: «اللهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ» خداوند بهتر مى داند كه رسالت و نبوت را در كدام خاندان قرار دهد، رفقاى آن مرد به او گفتند كه تو سابقاً طور ديگرى حرف مى زدى؟ گفت: همان است كه گفتم.
آنگاه حضرت به اصحاب فرمود: كدام راه بهتر بود، آنكه شما مى گفتيد يا راهى كه من انتخاب كردم؟
سپس مرحوم مفيد مى نويسد:
روايت شده كه حضرت موسى بن جعفر فقيه ترين فرد زمان خود بود، و از همه به كتاب خدا آشناتر بود و در خواندن قرآن از همه خوش صداتر بود و چنان بود كه هرگاه مشغول خواندن قرآن مى شد آنچنان صوت محزونى داشت كه مردم از شنيدن صداى آن حضرت مى گريستند، مردم مدينه آن حضرت را زينت شب زنده داران و عبادت كنندگان مى ناميدند، و كاظم ناميده شد، زيرا هر چه از ستمكاران كشيد تحمل كرد و به آنان نفرين نكرد تا آنكه در زندان دشمنان خدا به وسيله سم از دنيا رحلت فرمود و به شهادت رسيد.
شهادت
آنچه مسلّم است سبب شهادت آن حضرت ترسى بود كه غاصبان خلافت پيامبر (ص) از نفوذ معنوى آن بزرگوار در بين مردم داشتند، و او را مانعى بزرگ براى دنياى خود مى ديدند، و ازا ين جهت پيوسته در صدد شهادت آن بزرگوار بودند و عدّه اى از افراد نيز نزد خليفه از آن حضرت سعايت مى كردند تا آنكه حضرت پس از تحمّل سال هازندان و شكنجه در زندان هارون الرشيد در حاليكه به وسيله غذاى زهرآگين مسموم شده بودند به شهادت رسيدند.
شهادت آن بزرگوار در زندان سندى بن شاهك در 183 هجرى بود و عمرمبارك ايشان در هنگام شهادت 55 سال بود.
آرى افتخار شيعه آن است كه پيشوايان او در راه اعلاى كلمه حق و نجات انسانها از جهل وستم هر كدام به نحوى به دست دشمنان انسانيت به شهادت رسيدند، و كدام ملّت و قوميّتى اين چنين پيشوايانى دارند؟
سلام ما بر خاتم پيامبران حضرت محمد (ص) و همه امامان معصوم، مخصوصاً بر حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام)كه سالگرد شهادت آن بزرگوار را به سوك نشسته ايم.
والسلام